يك بابايي به دروغگويي معروف بود. مردم محل براي اينكه كمي وقت اضافي خودشان را بكشن, به اين بابا كه ميرسيدن ازش ميخواستن تا كمي براشون چاخان كنه. يك روز اين بابا داشت با سرعت ركاب ميزد. از جلوي چندتا از بچه هاي محل رد شد. يكي داد زد: فلاني ميشه كمي برامون چاخان كني ما بخنديم؟ همانطوري كه پا ميزد, گفت: متأسفم, عجله دارم كه برسم خونه كيسه بردارم. آخه قطار زده به يك كاميون. بارش ميوه بوده, و تمام تقاطع شده ميوه. پليس گفته هر كي ميخواد ميتونه كيسه بياره و مجاني ميوه جمع كنه. جوانها به هم نگاه ميكنن, و پا ميشن بدو بدو ميرن خونه, كيسه برميدارن و خودشون را ميرسونن به چهارراه. ميبينن بيست نفر ديگه هم كيسه دستشون حاج و واج ايستادن. از قطار و كاميون و پليس و ميوه هم خبري نيست! اين را گفتم كه بدونيد آدم با وجودي كه عادتي را نزد يك شخص, يا گروه, يا دولت, يا يا ... ميشناسه, باز هم ميتونه گول بخوره.