* صبح صورتم را دو تيغه زدم, لباس اسپورت و تيتيش ماماني پوشيدم و رفتم شركت. عيال صبح قبل از من رفت محل كارش, و بلطبع نديد من چي پوشيدم. بعد از ظهر كه آمدم خونه, طبق معمول بساط عصرانه روي ميز آشپزخانه پهن شد. بچه ها از مدرسه گفتن, عيال از كارش گفت, و من ساكت نشسته بودم. پسرم متوجه پوليور من شد, كه بايد نو باشه. پرسيد از كجا آوردي؟ كمي دستپاچه جواب دادم كه امروز يكي برايم خريده. عيال كنجكاويش گل كرد. پرسيد كي خريده؟ گفتم برات بعداً ميگم. بچه ها گير دادن كه همين حالا بايد بگي. و من هم كه حوصله لاپوشوني ندارم, گفتم يك خانم كه شما نمي شناسيد. همه ساكت شدند. بعد از چند لحظه گفتم چرا همه ساكت شديد؟ عيال گفت صليقه خوبي داره. از شما چه پنهون فهميدم يك جاي كار مي لنگه. گفتم والله شرط بستم, باخت. تمام اين دستپاچگي من هم براي اين است كه سريالهاي تلويزيون شده داستانهاي عشقي, و خيانت به همديگر. اين خانم گفت لباسهات بهت مياد. من هم گفتم عيال از اين حرفا كمتر ميزنه. با من شرط بست كه عيال تو حساب همه كارهات را داره, و براي اثباتش پوليوري را كه تنمه را خريد و گفت: برو خونه, ببين عيالت در همون نگاه اول ميفهمه كه پوليورت نو است. حالام باخت, و پول پوليور را لازم نيست بهش بدم. عيال وقتي اين را شنيد قاه قاه خنديد, و گفت: بايد اخلاقن خانم حسودي باشه!!