* "باور كن من نمي خواستم بيام. همه اش زير سر اون بود. بدبخت گفت اينها تو را دست انداختن. بهش گفتم من زنم را دوست دارم.. 2 سال پيش بود. همه چيز, از جمله ماردم را بخاطر اون دختر رها كردم و راهي شدم. بگذريم چه بلاهايي در راه به سرم آمد. شايد روزي كتابي از اين فصل زندگيم نوشتم. در اين باب توضيح مفصل خواهم داد, و قول ميدم برات يه نسخشو بفرستم تا بخوني...... ميتوني فردا براي برگشتنم تماس بگيري؟ احساس ميكنم دارم خفه ميشم. ايران واسه خودم كسي بودم. محتاج كسي نبوديم. نخواستم اين اقامت لعنتي رو. اگر زنگ نزني, خودم لالپتي ميفهمونم ميخوام برگردم..... "