* آلبوم عكس دوستان ايرانم هميشه در كشوي ميز كارم قرار دارد. هيچ هفته اي را بياد ندارم در دفتر كارم باشم, و آلبوم را ورق نزنم. پشت عكس هر كدام, آدرس و شماره تلفن محل اقامتشان نوشته شده است. هر از گاهي عكس يكي را از جلد پلاستيكي آلبوم بيرون ميكشم, به ساعتم نگاه ميكنم, و بعد از حساب زمان در محل اقامتشان, اگر بي وقت نباشد گوشي تلفن را بر ميدارم و سلام و احوالپرسي ميكنم. امروز نوبت به فرشاد رسيده بود. همه خوب بودند, و هيچ ملالي نبود بجز دوري از من. ميگفت از عاطفه كم ندارم, و ميداند كه دلم با آنهاست. برايم از ايران, و تهران, و بزرگي شهر ميگفت. قسم ميداد كه براي ديدار دوستان به ايران بيايم. قول شمال و كوه و دشت ميداد. قسم ميخورد كه ديگر پاسداران مثل سابق نيستند. ديگر كسي سراغ من نمي آيد, و تعهدي كه به دادستاني داده بودم, در گوشه اي از بايگاني متولدين 1342 دارد خاك ميخورد. حتي هيچكدامشان من را به يادش نمي آيد. هميشه با شنيدن حرفهايش جرأت پيدا ميكنم. اما چند لحظه بعد از خداحافظي, دوباره با ياد چهره مأمور دادستاني ترس به سراغم مي آيد, و اينكه حاضر نيستم بخاطر يك تعهد گوشه زندان بي افتم. پي نوشت: داشت يادم ميرفت. پسرم سفارش اكيد كرده اين را به دوستانم نشان بدهم.