* مدتي است پاتوقم شده كافه موككا. از ساعت يك تا دو, و گاهي دو و خورده اي, ميز ِ كنار پنجره در اشغال من و بر بچه هايي است كه هر كدام دست كم پانزده بيست سال از من بزرگتر هستند. گپ هاي ما از هر كجا كه فكر كنيد سر در مياره. خاطرات دوران جواني و ايران و ترافيكش, تا كسالت هايي كه پيرمردا باهاش توي بقول خودشون "غربت" دست و پنجه نرم ميكنن, و و و . امروز يكيشون حساب كرد, و به اين نتيجه رسيد كه از دو سال گذشته تا حالا حدود بيست هزارتا قرص مصرف كرده. دلش از دست زنش خون شده, و گاهي آرزوي مرگ ميكنه. امتحان كردم. دلداري دادن بهشون سعي بيهوده ست. بايد باهاشون هم نوا بود, و حق را دو دستي تقديمشون كرد. توي تعريفا, وقتي مي افتن در قالب شخصيتي گذشتشون, و شغل و مال و منالي كه در سرزمين مادري داشتن يادآورشون ميشه, لپاشون گل ميندازه. اما امان از دمغي بعداز تعريف. صاحب كافه اهل تركيه است. همه ي آل و اجدادش در سوئد زندگي ميكنن. بقول خودش چهل سال پيش, چندتا سوئدي آمدن به دهاتشون و همه ي اهالي را دعوت به كار در سوئد كردن. از من پرسيد تو چطور شده اينقدر به اين جمع كه زرت همشون در آمده علاقمند شدي؟ چي توي لپ تاپت هست كه به اينا نشون ميدي؟ گفتم علاقم از كمبودي است كه دارم. چهارتا فاميل كه ريش سفيد باشن. لپ تاپم هم آينده را به اين زپرتي ها نشون ميدم. خلاصه كه حال و هوايي داره اين كافه موككا بين ساعت يك تا دو, و گاهي دو و خورده اي.....