بي تاب تر از پرنده اي
كه آسمان را بسته مي بيند
نشسته ام بر شاخسار شكسته قديمي
كه برگ هايش از خاطره باران رفته اند,
زمان كبود است
نه باران دارد
و نه چيزي كه خرابي مرا به اميدي آباد كند,
روي شاخه عقوبتي زشت نشسته ام
كه ريشه اش را باد
پراكنده مي كند
ميراث عشق هاي كهن هم
در كلاف اشك هايم
گم شده اند
به دورها دل بسته ام
آنجا
كه خدا بخاطر رنج هايم
به خاك مي افتد.