* امروز آغاز بيست و يكمين سالي است كه من ايران را به اين بهانه ها ترك كردم. بيست و پنج خرداد 1362 ساعت حدود 8 صبح بود خانواده ام را براي آخرين بار در منزلمان در تهران در آغوش كشيدم, به خواست مادرم از زير قرآن گذشتم و با چشماني اشك آلود سوار ماشين دوج حسين آقا رابط قاچاقچي شدم و آغاز سفر. تنها عقب ماشين نشسته بودم و از شيشه پشتي به خانواده ام كه براي بدرقه من با ماشين پشتمان مي آمدند نگاه ميكردم. تقاطع خيابان ميرداماد و نفت حسين آقا گفت بهشان ندا بده ديگه دنبال ما نبايد بيان, شايد ماشينهاي ديگه بهمان شَك كنند. سفر با همه سختي هاش به سوئد ختم شد. به كشوري كه ميتونم بگم وطن دوم من است.
راه خوشبختي چه زيباست تابستانِ كوهستان
چمن اينجا با نوازش باد شكوفا شده
باغ گلهاي وحشي در آن دوردست
ميان سخره ها لبخند مي زند
و زمزمه ي مست جويبار
و من
گام بسوي خوشبختي برميدارم