PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Monday, June 02, 2003

* آشپزباشي نوشته:
همه مون به مرگ فکر مي کنيم . هرچي سن بالاتر ميره ، بيشتر به اون لحظه اي که گريز ازش ميسر نيست فکر مي کنيم. اون لحظه اي که آدم يقين مي کنه که رفتنيه ، لحظه خيلي عجيبيه. مخصوصاً اگر بر اثر حادثه اي ، دفعتاً اين وضعيت پيش بياد.......
...... دو دفعه توي زندگيم پيش اومده که يقين کردم رفتني ام. يه دفعه تو جنگ بود. جبههء فکه. اما دفعه اولش تو مرداب انزلي بود ....سال 59 ، بعد از تعطيلي دانشگاهها....مرداد 59 به گمانم. امروز حوصله کنم براتون مي نويسم چي ديدم !! اگر حوصله کنم.

من حوصله ميكنم پس دوباري كه براي خودم اتفاق افتاده را اينجا مينويسم, تا آن هم كه حوصله كرد دوتاي خودش را بنويسه. اوليش را بعنوان كامنت براي آشپزباشي گذاشتم!
زمستان سال 59 يك روز توي ديزين پيست قله مه غليظي گرفت, اينقدر غليظ كه آسمان و سطح كوه سفيد يك دست بنظر مي آمد, طوري كه بالانس آدم بهم ميخورد(مثل اينكه شما در يك سياهي مطلق بخواهي راه بري, اما آنجا بجاش سفيد بود). بعد از ظهر حدود ساعت 3,5 معلوم شد دو نفر از افراد يك كاروان اسكي نيستند. من بخت برگشته دنبال تيم اعزامي براي پيدا كردن آن دو نفر رفتم بالا. بحالت طبيعي بايد روي دكلهاي كابينها چراغهاي گردون به رنگ زرد باشه تا مسير راه را به كمك آنها پيدا بكني, اما كميته دادستاني ديزين خيلي از آنها را باز كرده بود و روي ماشين هاشون استفاده ميكردن(البته رنگش را عوض كرده بودند). من همونطور كه يواش اسكي ميكردم و صدا ميكردم هالو هالو, محكم خوردم به پايه يكي از دكلها, طوري كه سرم مثل توپ صدا داد. چشمام سياهي رفت و افتادم روي برفها. ديگه چيزي يادم نمياد بجز اينكه يكهو پدربزرگم(مادري) با مادربزرگم(پدري) آمدند و خيلي خوشحال و شنگول بودند و گفتند فلاني پاشو دستت رو بده دنبال ما ميخواهيم ببريمت خونه. بهشون گفتم شما چطوري آمديد اينجا؟(حالتي كه انگار ميدونم توي ديزين هستم)
گفتن پاشو ميخواهيم ببريمت خونه. يك دفعه يادم آمد كه آنها مرده اند و در همان حالت حس كردم كه من هم حتماً دارم ميميرم كه آنها آمدند دنبال من. با حالت ترس چشمام باز شد. قلبم شروع كرد مثل كون مرغ زدن. بدنم كرخ شده بود(هوا حدود منهاي 7-8 درجه بود) با يك بدبختي, بحالت كشون كشون خودم را رسوندم به پائين و ديدم ماشين كلانتري و كلي از محليها ايستادن. آخرم معلوم شد دو نفري كه خيال ميكردن توي مه گم شدن, توي لابي هتل2 تشريف داشتن! من هم حدود 2 ساعت آن بالا روي برفا بي هوش بودم.
دفعه دوم تابستان سال 60 بود. با 3 تا از دوستانم رفتيم سد لتيان براي شنا كردن. دو نفر از بچه ها پريدن توي آب و شنا كردن بطرف آن دست سد. آن يكي دوستم منتظر من ماند تا سوئيچ ماشين را زير يك تخته سنگ غايم كنم بعد بريم.( از ترس اينكه اگر كسي آمد سراغ لباسها, حداقل كليد ماشين را پيدا نكنه)
همانطور كه عرض سد را شنا ميكرديم, وارد يك جريان آب سرد شديم. بادي هم ميوزيد و باعث شده بود موجهاي كوچكي روي سطح آب بوجود بياد. من و دوستم خودمان را بيشتر كرديم توي آب تا وزش باد باعث نشه احساس سرما بكنيم. يك دفعه همانطور كه داشتم با مهرداد حرف ميزدم, آب موج رفت توي دهنم و رفت توي ششهام. شروع كردم به سرفه كردن, بطوري كه نميتونستم نفس تازه كنم. مهرداد شروع كرد به امير و مهدي دست تكان دادن و صدا كردن, حدود 50-60 متر بيشتر فاصله نبود, اما وزش باد نميگذاشت صدا به آنها برسه! فقط دست تكان دادن مهرداد را ميديدند و آنها هم دست تكان ميدادند. من شروع كردم به زير آب رفتن و دست و پا ميزدم كه دوباره بيام به سطح آب. چند غلب هم آب خوردم. مهرداد دست پاچه شده بود و داد ميزد شنا كن, اما ديگه قدرتي توي دستام نمانده بود. طفلك كمر من را گرفته بود و با اون قد درازش و هيكل لاغرش پادوچرخه ميزد, تا من راحت سرفه كنم و نفسم بياد سر جاش. همه ماجرا حدود 5 دقيقه بيشتر طول نكشيد, اما براي من مثل ساعتها گذشت. آن لحظه كه نفسم ديگه نمي آمد, حس ميكردم جمجمه ام داره ميتركه! خلاصه كه با فداكاري مهرداد, من جان سالم بدر بردم. آن دوتاي ديگه خيال ميكردن ما داريم با هم شوخي ميكنيم و به هم ميگفتن عجب گوساله هائي هستن, اگر خفه بشن ميذاريم بميرن تا ديگه از اين كارها نكنن! فرشته نجات من مهرداد الآن در كانادا زندگي ميكنه و واسه خودش شده استاد دانشگاه. دمش گرم :)


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin