* " اين شعر را بخاطر دوستي اينجا نوشتم, كه شايد تا مدتها در حسرت ديدارش, حتي مجازي, به تكرار خواندن گذشته نگارهاش دل خوش كنم!
ستارگان مي درخشند
فضا لايتناهي است.
فراوانند آنها كه گمگشته اند
و ديگراني كه سر ميدهند آوازها
تنها به خاطر دلتنگي
تقديم به زن رشتي"
نوشته بالا از دوم مارس هست. آخرين كامنتي كه براش گذاشته بودم. زن رشتي براي چندمين بار با خوانندهاش ميخواست خداحافظي بكنه و نوشت:
راهی كه در آن گام نهادهام هر چيز پايانی داره و من نمیدونم كه آيا اين نقطهی پايان بلاگ من هست و يا قراره هنوز اين قصهی تكرار و تكرار ادامه پيدا كنه. میدونم كه اين روزا خيلیها به خصوص،دوستان از دست تنبلیها، بیحوصلگیها و بیوفايیهای من دلگيرند. اما همه اينها دست من نيست. وقتی تمام انرژی و توان آدم تموم میشه، وقتی تو حتی برای يه راه رفتن جزيی بايد همه قدرت و تمركز و مهارتت رو به كار ببری، آنوقت چطور میشه كار ديگهای كرد؟ من عين يه گنجشك بال زخمی كه نمیتونه پرواز كنه، اينجا افتادم، از هراس خيلی چيزها قلبم تند تند میزنه و نفسم توی سينه حبس میشه، اما من چارهای جز تحمل ندارم و بايد اين شرايط رو بپذيرم تا يه روز اگه خدا خواست بالم خوب شه، آنوقت منتظر لحظهی فرار باشم. با خودم میگم آيا اون روز میياد؟ آيا من يه بار ديگه، آره فقط يه بار ديگه میتونم تو آسمون آبی زندگی پرواز كنم؟ شايدم ديگه پيش نياد. به هر حال من هنوز هم اميدوارم.
غرض از نوشتن همه اينها اين بود كه بگم من دارم میرم. يعنی دارم با زندگی مستقلی كه برای خودم داشتم خداحافظی میكنم. حالا شدم آزيتای 5 يا 6 سالگی كه بدون خونوادهاش نمیتونه به بقاش ادامه بده. ناگزيرم از اين رفتن. با اين رفتن خيلی از امكانات و شرايط من تغيير میكنه، يكيش دسترسی به اينترنته و همين باعث میشه كه شايد نتونم ديگه بنويسم. البته میتونم به كافی شاپ بيام ولی نمیدونم آيا وضع جسمیام اجازه میده يا نه. شايد گهگاهی بيام و يه چند خطی تو بلاگم بنويسم.
با همه سختیهايی كه در پيش دارم، دلم روشنه كه يك روز به جمع صميمی شما برمیگردم، فعلاً تا اون روز همه دوستان عزيزم رو به خدای مهربون میسپارم.
خدا نگهدار همه تون باشه – زن رشتی
پيش از آنكه واپسين نفس را برآرم
پيش از آنكه پرده فروافتد
پيش از پژمردن آخرين گل
برآنم كه زندگی كنم
عشق بورزم
برآنم كه باشم، در اين جهان ظلمانی
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنيای پر از كينه
نزد كسانی كه نيازمند مناند
كسانی كه ستايش انگيزند
تا دريابم، شگفتی كنم،
بازشناسم، كهام؟
كه میتوانم باشم؟
كه میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان يابد
لحظهها گرانبار شود،
هنگامی كه میخندم،
هنگامی كه میگريم
هنگامی كه لب فرو میبندم.
**
در سفرم به سوی تو
به سوی خودم
كه راهی است ناشناخته،
پُرخار، ناهموار.
راهی كه باری در آن گام میگذارم
كه قدم نهادهام و سر بازگشت ندارم
بیآنكه ديده باشم شكوفايی گلها را
بیآنكه شنيده باشم خروش رودها را
بیآنكه به شگفت درآيم از زيبايی حيات
اكنون مرگ میتواند فراز آيد
اكنون میتوانم به راه افتم
اكنون میتوانم بگويم كه زندگی كردهام.
مارگوت بيكل امروز آزيتا نويسنده وبلاگ زن رشتي درگذشت بيائيد بيادش به آهنگ شهر قانون از ياني گوش بديم