* اين چند روز كارم شده زنگ زدن به فاميل. اَلو اَلو سلام, نوروز شما مبارك, سال خوبي براتون آرزو ميكنم, قربون شما, حتماً امسال ديگه ميائيم, چَشم, اونام سلام ميرسونن, بچه ها رو از طرف من ببوسيد,...
راستش اصلاً با اين كارم حال نمي كنم, اما انتظار فاميل براي شنيدن اينجور تعارف ها وادارم مي كنه كه به اين امر تن بدم, زنگ بزنم و نمايش نوروزي بدم!!
بيشترين كساني كه من سالها دلم براشون تنگ بود, اونائي هستند كه رفتنم به ايران, ديگه كمكي براي ديدنشون نمي كنه. در طول اين بيست سال جدائي رسيدند تاآنقدر پير بشند كه زير خروارها خاك به خوابي ابدي برند, خاله, عمه, عمو,....
چيزي كه بيشتر دلم ميخواد ببينم پايان هر چه زودتر اين جنگ لعنتي است, ولي خب يك روزي هم به خونه ام ميرم و
تا آن روز..
پروازكنان پرنده اي
در ظلمات مي آيد
و تصوير مي كند
بر فراز خانه من
لحظه اي را كه چون صاعقه درخشان است
زان پيشتر كه شب در ربايدش!