* دو روزم غنيمتِ!
از بعد از ظهر جمعه به اتفاق عيال, رفتيم تا دو روزي به ياد دوران بدون فرزند, براي خودمون باشيم. البته من از مدتها قبل با بچه ها راجعبش صحبت كرده بودم و قراررامون رو گذاشته بوديم. يكي از آشناها هم لطف كرد, آمد تا اين مدت رو پيش بچه ها باشه. عيال معلوم بود كمي سورپريز شده بود, ولي به روي خودش نمي آورد!
رفتيم به يه هتلي كه دور از هياهوي تمدن, وسط يه جنگل واقع شده. از راديو و تلويزيون و روزنامه اونجا خبري نبود, توي لابي هتل هم اجازه نداشتي با موبايل حرف بزني. در كل خيلي خوش گذشت و برنامه هاي خوبي براي مهمانها تدارك ديده بودن. از همه مهمتر اينكه, موقعيت خوبي شد تا كمي راجع به زندگي مشتركمون و فراز و نشيب هاش با هم صحبت كنيم. عيال حرفها يا بهتر بگم گله هائي در دلش داشت كه با من در ميون گذاشت, منم دست خالي نذاشتمش و زير بغلش رو پر از هندونه محبوبي كردم.
از شوخي گذشته يه سري حرف توي دل منم مونده بود كه ريختمشون بيرون. دوستي يه بار به من گفته بود:
"عشق مثل گلي ميمونه كه احتياج به آب و نور داره, اگر اين دو چيز به گل نرسه, ميميره", منم براي تداوم حيات عشقمون به غير از كلي شكايتهاي ديگه, دوباره يه مسئله رو مطرح كردم تا ببينم خبري ميشه يا باز.......
حدود يك سال و اندي پيش يه شب حدود ساعت يازده شب, در اطاق خواب ما باز شد و بچه كوچيكمون آمد تو و خب, با صحنه اي مواجه شد كه تا به حال نديده بود! سِتائيمون دست و پامون رو گم كرده بوديم. بعد از چند لحظه, من به حالت عصباني خواستم تا از اطاق بره بيرون, و اونم زد زير گريه و دل درد داشتن رو بهانه براي اومدن بي مقدمه عنوان كرد. از اون شب به بعد كوچكترين طقي كه ميشنيديم برق از سه فازمون ميپريد. اين حالت باعث شده بود كه خيلي وقت ها از خير اين عمل طبيعي مون بگذريم. آلترناتيوي كه پيدا كرديم صبح ها, بعد از رفتن بچه ها به مدرسه بود, ولي طبق برنامه ساعت كاريمون فقط بعضي از روزها ميتونستيم ديرتر بريم سر كار و يه حالت يالا حالا وقتشه شده بود. به عيال چند باري گفتم: من از اين حالت خوشم نمي ياد و اون هم ميگفت: از اينكه بچه ها خونه باشن , من خوشم نمي ياد و بهانه بزرگ بودن بچه ها رو مي آورد!
به قول عيالم "خب ديگه بسه پر رو بودن هم حد داره"!