* امروز سالگرد ازدواج من و عيال است. 18 سال تمام شد و داريم به 20 كزائي نزديك ميشيم, يادم باشه برم يك كادوي تيتيش ماماني براش بخرم, شامَم ببَرَمش Mc Donald´s. صبر كن ميگم جريان 20 كزائي چيه! اون موقع كه توي ايران فقط دوست دختر و پسر بوديم(آقايون يه نصيحت: اگر قصد ازدواج با دوست دخترتون رو داريد, قدر اين روزها رو بدونيد كه بعده ها بايد واسه يك روزش اَنگ بندازيد! از من گفتن), بعد از دو سال كه بوس داديم و بوس گرفتيم, بهش گفتم: اگر من و تو روزي ازدواج كرديم, خودت روز اول بيستمين سال ازدواجمون كه شد, مثل خانوما يك چمدون بردار و يه مشت لباست رو كه به فصل ميخوره رو بريز توش و برو پي كارت, خداحافظي هم نمي خواد بكني!
آقا/خانم ما اين قول و قرار رو گذاشتيمو و اونم قبول كرد. يه مدت بعدش بقول
بامداد , از "ميهن آريائي اسلامي" فرار كردم به دنياي فساد و بي بندوباري. همان در بدو ورود به اين دنيا, توي تركيه, من بيچاره اسير عشق يك دختر ترك شدم(قبلاً راجعبش نوشتم ديگه توضيح نميدم), مونده بودم چكار كنم, اوني رو كه باهاش قرار گذاشتم, فقط بيست سال پيشش دوام بيارم و غرهاش رو تحمل كنم رو بچسبم, يا يك قرارداد جديد با گلرخ ببندم و يه نامه فَسخ قرارداد هم بفرستم دهات تهران!! خوشبختانه بخاطر مشخص نبودن اوضاع اقامتي و مهاجرتيه اين حقير, كلرخ جان بعد از يه ماه از ما رو برگردوند. چند ماهي گذشت و پاي مبارك رسيد به ناف جهنم فساد, يعني سوئد(البته اونقدرهام جهنم نيست, پا نشيد راه بيفتيد). خوب بيست سال پيش هم, مو مشگيا توي بورس بودن و لازم نبود حتي بتوني حرف بزني!! دل بده قولوه بگير ما با مو طلائيا شروع شد و عشق و عاشقيا بود كه تبش منو ميگرفت و ول ميكرد, تا يه روز به خودم گفتم: فلاني دلت واسه دوست دختر ايرانت تنگ نشده؟!! همين فكر بود كه منو به اين روز نشونده, ولي خوشبختانه يك سالش بيشتر نمونده !!