بيگانه از من مپرس
از خويشتن خويشم,
من خويشتن خويش نشناسم.
هر بار مرا كسي لمس ميكند
من خويش را فرو ميبندم
تقريبآ بسان گل
كه تماس انساني را طاقت نمي آورد.
چيزي كه با حقيقت بي ارتباط است.
مي خواهم آزاد باشم
آزاد چنانچه گل ميتواند بود
وقتي شكفته است
و به سوي آفتاب بر ميگردد.
آزاد كه بدرخشد
براي هيچ
همچنين آزاد
براي آنكه تمام كند خود را.
از من مپرس
از خويشتن خويشم,
من خويشتن خويش نشناسم.
من بسان بيقراري ام
كه از قرار نمي افتد.
در آن لحظه كه تو تلاش مي كني
من كس ديگري هستم
چيزي غايب از نظر
اما همچنين حقيقتي محسوس
چنان چون پژواك
كه خود را منعكس كرده است
و زين رو ميزييد كساني بسيار.
سخت است تشريح كردن آنكه
آدمي چه چيزي نيست.
سخت است عشق ورزيدن
هنگامي كه آدمي عاشق نيست.
و سخت است فقط زندگي كردن
بي رفيق
بي خانمان
بي ايمان
به خاطر هيچ
همچو برگي در باد
بدون آرامش.
از من مپرس
از خويشتن خويشم,
من خويشتن خويش نشناسم.
فقط آرامش بخش است
دانستن اينكه
در پس پشت تمام چيزها
دنيايي رخ مي نمايد
براي آنان كه دوباره زاده مي شوند.
اما در همه حالات
بايد بميرم من
چيزي كه با حقيقت بي ارتباط نيست.
Bo Setterlind شاعر سوئدي