* امروز دلم را به دريا زدم و با نااميدي زنگ زدم ايران. گوشي با خوردن زنگ هفتم برداشته شد. صداي خودش بود, صداي پدرم, صدائي كه ميدونم يك روزي دير يا زود طنينش براي هميشه خاموش ميشه! ولي به قول خيام
اكنونكه گل سعادتت بر بار است دست تو ز جام مي چرا بيكار است مي خور كه زمانه دشمني غدار است دريافتنِ روِِزِِِِِ چنين دشوارِ است چقدر ديروز نگران بودم, تمام شب خوابم نبرد. صبح رفتم شركت ديدم دستم به كار نميره و بقول معروف تمركز حواس ندارم, برگشتم خانه و تلفن را برداشتم, شروع كردم به شماره گرفتن. با وجود اينكه داراي سه فرزند هستم, احساس مي كنم وجود پدر و مادرم برايم يك امنيت خاطر و اميد است!
اي كاش طول مدت تمام نگراني هاي ما ايراني ها يك روزه بود و خبرهاي خوش مي شنيديم!